^^^^^*^^^^^
صدای سرخوش شادش مانند موجی از انرژی در فضای خانه طنین انداخت
سلام! من اومدم
مادر با شنیدن صدای او لبخند به لب آورد
از بالای کانتر سر کشید و پاسخش را داد
همزمان صدای تارا هم بلند شد: به به سلام عرض شد آتیش پاره ی پر سر و صدا! احوال شما؟
تمنا که در حال در آوردن مقنعه از سرش بود با شعف به خواهرش نگاه کرد و لحظه ای بعد با خوشحالی وسایلش را همان جا کنار در رها کرد و به سمت آغوش باز خواهرش تقریبا هجوم برد
^^^^^*^^^^^
رمان تمنای وصال اثر الناز محمدی
*0*0*0*0*0*0*0*
تغییر کرده اون چیزایی که زندگی تغییرشون داد
اون چیزایی که واسه منو تو عادیه اما واسه دیگران نه
چه سخته به فک کردن به حرفای بی بند و بار مردم
به زخم زبوناشون که بی هوا مثله تیر پرتاب میشن
اون تیرای زهراگینشون بهت میخوره چقدر درد داره
اون اه هایی که میکشیو کی تحمل میکنه جز خودت؟
واست سخته و زندگی میکنی به یه جایی میرسی
دوروبرتو مه گرفته که نمیبینی حتی خودت و زندگیتو
ادمایی که زخم زبون میزدنو حتی ادمای مهربون زندگیتو
وقتی سرتو بالا بگیری یه اسمون سیاهه یه قلب که دیگه
قلب نیست یخ بسته گرمای دلپذیر مهربونی نزار بگذره
اون قلب گرم و دستای وصل شده ی ادما به هم نزار اشکات هر
شب بشوره صورتتو که سیاه بشه زندگیت که ترک برداره قلب
قلبای مهربون ادما تو زندگیت به ظالم ترین ادما فرصت بده فرصتی که با فرصت اول فرق داره
یک فرصت دوم
فقط ماله تو و دیگرانه
گذرعمر و از دست خواهی داد
اما از دقیقه های فرصت دوم استفاده کن
ادمای زندگیت و نگه دار اما نه به هر قیمتی
اگه میبینی تموم شده برشون نگردون
نفس بکش
*0*0*0*0*0*0*0*
خیلی چیزارو این زندگی تغییر داد
اون چیزایی که واسه منو تو عادیه اما واسه دیگران نه
خیلی سخته که بخوای حرفهای بی بند و بار مردمو بشنوی و تحمل کنی و سخت تر از اون اینه که تا مدتها یا شایدم تا همیشه اون حرفا میان تو مغذتو دیگه از ذهنت بیرون نمیرن
چه زخم زبونایی که نشنیدی!زخم زبونایی که مثل تیر به طرفت پرتاب میشن...تیرهای زهراگینی که با برخوردشون بهت کلی دردو با خودشون به همراه میارن
میدونی چیه؟!هیشکی حوصله ی شنیدن آه هاتو نداره!...آخه آه هایی که از ته دل میکشی رو کی تحمل میکنه جز خودت؟
اونقدر تو زندگیت قلبتو شکوندن که دیگه قلبت قلب نمیشه!دیگه حواست به خودتم نیست...چه برسه به اینکه بخواد حواست به آدمهای خوبی که اطرافت هستن باشه...چه برسه حواست به دلایی باشه که صادقانه دوست دارن
همه ی اطرافت پر شده از سیاهی،از تاریکی از پوچی...قلبت از سردی آدمایی که دوسشون داشتی و کلمه ای به زبون نیوردی یخ زده...اما دیگه حواست به آدمایی که میتونی سردیو قلبتو با گرمای مهر و لطفشون آب کنی نیست...اصلا حواست نیست همچین آدمایی هم وجود دارن
از من میشنوی به آدمایی که شاید تو زندگیشون خطایی مرتکب شدن،از روی جاهلیت و یا از روی بچگی،یه فرصت دوباره بده
این فرصت دوم فرق میکنه با فرصت اول...این فرصت فقط ماله خودته و دیگری...بزار خودشونو بهت ثابت کنن،بهشون فرصت بده شاید لیاقتشو داشته باشن
آدمایی که رفتنین رو نخواه به زور تو زندگیت نگهشون داری...اگه دوسشون داری برای موندنشون تلاش کن ولی نه به هر قیمتی
از زندگیت تا میتونی لذت ببر
مگه چند روز فرصت داری برای زندگیت؟؟؟
ویرایش داده شده ی متن اول توسط
Sepideh.MJ
متن اولیه رو دوستم نوشته بود بعد من اومدم تغییرش دادم شد این متن دومیه
امیدوارم خوشتون بیاد😊🖤
..*~~~~~~~*..
اقا ماکلاس هفتم بودیم تولده یکی
از بهترین دوستامم بود دیگه باید حسابی
جبران میکردم براش
ازشانسه بده ما تولدشو تومدرسه گرفت اون زنگی
هم ک جشنشو گرفت ما ریاضی داشتیم
خلاصه رقصیدیم و اهنگ خوندیم بعدش
نوبت کیک خوردن رسید قسمت
خوشمزه ی جشن 😋😋😋😋
یکم که کیکخوردیم دوستم که
مثلا صاحب مجلس بود شروع
کرد به پرت کردن کیک ماهم باهاش همکاری
میکردیم اقا من اومدم بشقاب کیکمو پرت کنم
طرفش مستقیم خورد تو مقنعه ی معلممون
معلمم گریش گرفته بود خلاصه ازجشن محروممون کرد از انظباته همه کم کرد اینجاش
خدایی خوش شانس بودم 🤔🤔🤔
بعدشم مقنعشو واسش شسیم ولی بدتراز
قبلش شد و با چادر یکی از بچه ها رفت خونه 😑😑😐
ازمن یه نصیحت هیچوقت جشن تولدتونو تومدرسه نگیرید 🤔🤔